|
شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 18:24 :: نويسنده : Raha
دوباره دلم هوای نوشتن کرده است.اینکه خود را گم کرده ام به این معناست که باید باز در وجودم گرمای حضورت را بیابم (پروردگار من).خداوندا چرا دیگر پاهایم نمی رود؟ چرا دیگر گوشهایم نمی شنود؟ چشمهایم نمی بیند،مرا چه شده که اینگونه بی تابم؟ دستهایم را روی گوشهایم می گذارمو بلند فریاد می زنم :بس است....! بس است این همه فکر و خیال ،این همه دودلی ،این همه تشویش و نگرانی برای آینده . آی زندگی من از تو نمی هراسم.آی مشکلات من از شما بلند همت ترم.بیایید به جنگ من،بیایید! دیگر فریب کافیست،هنگامه ی جنگ تن به تن است .ای بیقراریهای شبانه ی من جلو بیایید.تمام تلاش خود را به کار ببندید تا که پشت مرا به خاک بمالید! چون این بار،بار آخرست...! این بار اگر برخیزم دیگر نخواهم شکست!
پ.ن:خدایا گوش هام کر شده صدام نکن ،نمی شنوم.گوشمو بگیر و بپیچون و بگو :رها، رهایی کافیست برای من باش! پ.ن:امشب از اون شباست که دلم گریه ی تنهایی می خواد. نظرات شما عزیزان:
|